"♥کســـی می آیــد♥"13 جدید
پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
"♥کســـی می آیــد♥"13 جدید
نوشته شده در 3 خرداد 1395
بازدید : 461
نویسنده : آرمان حسيني

"♥کســـی می آیــد♥"13 جدید

فصل 51

مهران زنگ زده بود: « آقاجون... من چیز زیادی از اینا دستگیرم نشد... آخه اون جایی که اینا زندگی می کنند هیچ کی، هیچ کیُ نمی شناسه... از هر کی می پرسم می گه ما جدید اومدیم، نمی شناسیم، از سوپری و مغازه دارهاشون هم پرسیدم می گن یکی دو ساله اومدن این جا... بعدشم خوب نمی شناسنشون... می گن ما فقط سفارش می گیریم می دیم شاگرد می بره درِِ آپاتمانشون!! توی مغازه که نمی یان بشناسیمشون!! »
حسین آقا: « محل کار پدرش هم از چند تا شرکت های توی آپارتمان پرسیدم می گن ظاهراً خوبن... بی سر و صدان... یک ساله این جا اومدن... »
مهران: « خلاصه این بود که ما فهمیدیم!! »
همه نگران بودن و هیچ کس جرات عنوان کردن نداشت... انگار هم نمی خواستند خورشید را بدهند هم می خواستند!! شاید تب انتقام گرفتن از حسام و خانواده اش به نوعی دامنگیر همه ی خانواده شده بود حتی حسین آقا و مامان مهری... !! در ثانی ظاهر دلفریب کسری و خانواده اش همه را قلقلک می داد تا خوش بینانه تر بیاندیشند!! همه به جز مهرداد!! »
مامان مهری وقتی به این که دامادی مثل کسری نصیبش شده فکر می کرد بدش نمی آمد... ظاهراً کسری معقول و دل نشین بود... اما به پدر و مادرش که فکر می کرد دلشوره می گرفت... به این که اصلاً شناختی ندارن!!»
مهتاب هم نگران بود و زنگ زده بود...
مهتاب: « مامان می گم خب نامزد که بشن خوبه خودشون می فهمن چی به چیه؟ آشنا می شن دیگه!!... اما جواد که اصلاً راضی نیست می گه حیفِ پیام نیست؟ حداقل از همه ی جیک و پیکش با خبریم!! »
مامان مهری ده بار از خورشید پرسیده بود نظرت چیه؟! ... »
و خورشید هر بار فقط گفته بود نظر خاصی ندارم... اگه شما نظرتون مثبته من حرفی ندارم...
مهرداد اما... احساس بیماری می کرد... احساس خفگی می کرد... از کسری متنفر بود...
مامان مهری: « هر کس دیگه ای هم به جای کسری بود تو ازش متنفر بودی... خب به خورشید زیادی نزدیکی... تا الان هم که هی مردمُ جواب کردیم به خاطر کس دیگه ای بود... حالا که دیگه از جانب اون مطمئن شدیم... چرا خواستگار خوب رو رد کنیم؟ ... بی دلیل که نمی شه! تو هم نگران نباش پسرم... یه هفته از نامزدی اشون بگذره برای تو هم عادی می شه... تازه خورشید که خارج از کشور نمی ره... توی همین شهره... درسته که فرهنگشون با ما نمی خونه... وضعشون هم خیلی خوبه ولی مادر کافر نیستن که!! نذارن بچه ام بیاد و بره!! خواهرته هر وقت دلتنگ شدی بهش سر می زنی... هان؟! »
مهرداد با حرص نفسش را بیرون ریخت و گفت: « من میگم عجله نکنید... » 
مامان مهری : « ما که عجله نداریم... دیدی که پسره دیشب چی می گفت؟! »
مهرداد عصبانی شد و گفت : « پسره غلط کرده....»
مامان مهری فریاد زد : « مهرداد؟!... این طوری نمی شه ها!! اگه بخوای این طوری رفتار کنی خورشیدم عذاب می کشه... تو باید رابطه خوبی با کسری داشته باشی... اگه خورشیدُ دوست داری!! ... اما تو از دیشب شمشیرُ از رو بستی!! توقع نداشته باش خواهرت عقد شد اون بذاره تو رو ببینه!! ببین مهرداد.... اگه همسایه ها چیزی پرسیدن بگو... فعلا هیچی معلوم نیست....»
مهرداد سری تکان داد و رفت... نسبت به کسری احساس خوبی نداشت.... نمی توانست به او اعتماد کند.... نمی توانست خورشید را به او بسپارد و خیالش راحت باشد... هنوز باور نداشت خورشید به لجِ حسام جواب مثبت داده است!! و از طرفی هیچ توجیهی برای متنفر بودن از کسری هم نداشت این بود که بیشتر عذاب می کشید و مجبور بود سکوت کند...
خورشید توی حیاط درس می خواند.... مهرداد به سویش رفت و گفت : « سردت نیست...»
خورشید : « نه...»
مهرداد : « بشین همین جا... می خوام باهات حرف بزنم...»
خورشید کنار باغچه توی آفتاب نشست و گفت : « بگو!! »
مهرداد : « چرا می خوای به این زودی ازدواج کنی؟! »
خورشید لب ها را ورچید و گفت : « من نمی خوام به این زودی ازدواج کنم!! دیدی که آقاجون گفت یه مدت نامزد بمونیم!! »
مهرداد عصبی شد و گفت : « همون... نامزدی... واسه چی به این زودی خورشید تو مگه چند سالته؟! امسال 18 سالت تموم می شه... هنوز از زندگی هیچی نمی دونی... واسه چی می خوای ازدواج کنی؟ نمی خوای دانشگاه بری؟ در حالی که کتاب را از دست خورشید می گرفت گفت : پس این چیه؟! این درس خوندن ها!! به چه دردی می خوره؟! این همه شاگرد ممتاز شدن ها، شب تا صبح بیدار موندن ها به چه دردی می خوره؟! تو که می خواستی مثل مامان مهری به این زودی ازدواج کنی واسه چی این همه درس می خوندی و خودت رو اذیت می کردی؟! خورشید... عزیزم... حیف تو نیست که نری دانشگاه؟! »
خورشید : « چی می گی مهرداد؟ معلومه که می خوام برم دانشگاه!! کسری اصلا موافق نیست که من به دیپلم اکتفا کنم!»
مهرداد : « کسری کسری!!... دِ اگه کسری دستش به تو برسه.... نمی ذاره بدون اجازه ش نفس بکشی!! تو چی فکر کردی!! »
خورشید : « این طوری هم نیست... مهرداد تو دیگه خیلی بدبینی!!... کسری پسر خوبیه... در ثانی چطور به اومدن حسام راضی بودی!!... اگه حسام می اومد برام زود نبود؟! درس خوندن مهم نبود؟! »
مهرداد : « حسامُ می شناختم... با حسام بزرگ شدم... از مادرش بهتر می شناسمش... حسام هم اگه جلو می اومد نه نمی گفتم چون می دونم از چه خانواده ایه! می دونم توی خانواده حسام، زود ازدواج می کنند.... می دونستم حسام عاشق پیشرفت خودش و همسر آیندشه... می دونستم حسام اعتقاداتی داره که یه دنیا می ارزه.... اما این مرتیکه رو نمی شناسم... »
خورشید : « واسه همین گفتی باید با خانواده اش بیاد جلو!!...؟ فکر کردی اگه اینو بگی می ره و دیگه پیداش نمی شه؟! نه خیر مهرداد جان!! همیشه حساب کتاب های تو درست از آب در نمیان!! حالا که اومدن حرف زدن ... اون همه گل و شیرینی آوردن... امیدوار شدن و قرار مدار گذاشتن... دیگه این حرفا رو بریز دور!! ا» اینقدر توی دلِ منو خالی نکن... مگه خودت نگفتی حسام رو فراموش کنم؟! مگه نگفتی یه بار هم که شده واسه خودم تصمیم بگیرم... حالا من تصمیم گرفتم....
مهرداد که عضلات فکش را منقبض کرده بود ساکت و خیره به خورشید فکر می کرد... خورشید راست می گفت... حساب کتاب مهرداد غلط از آب در آمده بود برای همین پیوسته عصبی و فکری بود!!

فصل 52

کسری زنگ زده بود....
خورشید : « الو....»
کسری: « سلام خورشید خانم...»
خورشید لبخندی زد و گفت : « سلام... خوبی؟»
کسری : « خوبّ خوب... تو چطوری خوشگل خانم؟»
خورشید : « خوبم... چه خبر؟»
کسری : « همه عاشقت شدن!! دختر تو جادو می کنی! »
خورشید : « راست بگو کسری... از چهره مامان و بابات که اینا اصلا معلوم نبود!! به نظرم خیلی عصبی می اومدن...»
کسری : « به... دیشب که عالی بودن!! کی می گه عصبی بودن؟!»
خورشید : « من اینجوری حس کردم...»
کسری: « دِ اشتباه حس کردی خوشگلم... خورشیدم... خب تو بگو چه خبر؟! خانواده چی گفتن؟! از قیافه مهرداد پیدا بود بدجوری شیفته من شده ها!! »
خورشید از کنایه کسری خنده اش گرفت....
کسری هم خندید و گفت : « زیاد حرف نزنیم... بهتره بیام دنبالت... بریم بیرون....»
خورشید : « اینطوری که مامان اینا اجازه نمی دن!!...»
کسری : « ببین خورشید جون، من الان واسه همین زنگ زدم، می خوام تو برام بگی چه کارهایی باید انجام بدیم تا بتونم راحت دستتُ بگیرم و ببرمت بیرون! »
خورشید : « از مامان و بابات بپرسی حتما بلدن!! »
کسری : « به خدا بلد نیستن!! آخه مگه چند تا پسر داماد کردن؟! یا چندتا دختر عروس کردن؟!... خورشید حق بده به اونا... بابا یه پسر که بیشتر ندارن!! »
خورشید : « کسری خوب توی فامیلتون چی؟! »
کسری : « ای بابا... کدوم فامیل... بیشتر فامیل درجه یک من خارج از کشورند... بعدشم... رسم و رسومات شما با چیزایی که تا حالا شنیدم خب فرق می کنه... من می خوام همه چیز طوری پیش بره که خانواده تو قبول دارن....»
خورشید : « خب... آقاجونم که گفت ...»
کسری: « آقاجونت گفت بعد از ماه رمضان، خورشید من نمی تونم صبر کنم...»
خورشید : « چرا این همه عجله می کنی؟ منم مدرسه دارم... بذار واسه عید... تا اون وقت، ماه رمضون هم تموم شده!!»
کسری : « اصلا حرفشم نزن...!! من که نمی تونم دیگه تحمل کنم!! من امروز میام خونه تون .... خودم با آقاجونت صحبت می کنم... »
خورشید : « نه کسری...»
کسری :« نه نداریم... خداحافظ و قطع کرد.»
غروب بود که کسری آمد.. آقاجون هم تازه آمده بود... مهرداد هنوز از دانشگاه برنگشته بود... کسری به اصرار مامان مهری توی پذیرایی نشسته بود و با آقاجون صحبت می کرد... کسری خوب حرف می زد... حسین آقا شیفته صحبت های او شده بود... به نظر حسین آقا کسری پسر عاقل و مورد اعتمادی می آمد...
کسری : « من از رفتار خانواده ام هم معذرت می خوام... راستش خانواده من خیلی سخت راضی شدن که همسر آینده مُ خودم انتخاب کنم... مادرم می گفت... تو، توی همه زندگیت هر چی می خواستی ما بهت نه نگفتیم یک بار هم اجازه بده ما انتخاب کنیم و تو نه نگو!!.... اما راستش آقاجون... من نتونستم زیر بار برم... شما خودتون پدر هستین... می دونین چقدر سخته اگه از تنها فرزندتون چیزی بخواین و اون سرپیچی کنه!! برای همین دیشب که اینجا بودن نتونستن اون طور که شایسته است رفتار کنند.... من مطمئنم وقتی بیشتر با شما آشنا بشن... نظرشون کاملا عوض می شه... البته همون دیشب هم موقع برگشتن کلی نظرشون تغییر کرده بود... مخصوصا از خورشید خانم خیلی خوششون اومده بود... حالا...من اومدم خدمتتون بگم شما فکر کنین من هیچ کس رو ندارم که بخواد راه و رسم خواستگاری و نامزدی و غیره رو یادم بده... شما هر طور که صلاح می دونین هر طور که رسم شماست بگین... من اطاعت امر می کنم... اون چه رو که شما بگین رو به خانواده ام منتقل می کنم....»
حسین آقا : « یعنی... پدر و مادرتون حاضر نیستن برای مراسم دیگه ای پا پیش بذارن؟»
کسری : « نه نه منظورم این نیست... منظورم اینه که شما همه چیزُ بگین شما تعیین کنید کی بیایم؟! کی عقد کنیم؟ چند وقت نامزد باشیم و بعد خندید و ادامه داد : کی صیغه محرمیت بخونیم که راحت تر رفت و آمد کنیم؟»
حسین آقا که هنوز نمی فهمید هدف کسری برای تنها آمدنش و صحبت هایش چیست، گفت : « خب.... ما که مراسم خاصی که جدا از مردم دیگه باشه رو نداریم... شما که فعلا نمی خواین جشن بگیرین... برای صیغه محرمیت هم هر وقت خواستین با پدر و مادر تشریف بیارین....»
کسری هیجان زده و شادمان خانه خورشید را ترک کرد.
مهرداد که آمد... آقاجون همه چیز را تعریف کرد....
مهرداد : « آقاجون واسه چی اجازه دادین تنها بیاد؟! »
آقاجون : « عزیز من... اصل کار دیشب بود که با خانواده اش اومد... دیگه نمی تونم بیرونش کنم... بعدشم... ما که تحقیق کردیم... کسی بد نگفته... واسه چی بی خودی دست دست کنیم؟»
مهرداد : « آقاجون.... آخه این شد تحقیق؟! از دوتا همسایه سوال کردین تازه اونا هم یه جواب درست و حسابی بهتون ندادن!! »
آقاجون: « می خوای یه کارگاه خصوصی استخدام کنیم؟! واسه این که خیال تو راحت بشه؟! ... پسرم... یه کم دلت رو صاف کن... دیشب هم رفتارت اصلاً خوب نبود... برازنده ی تو نبود... وقتی خورشید این طوری به تو وابسته است حرفت رو گوش می کنه این همه دوستت داره تو هم کنارش باش... کمکش کن... این پسره که بنده ی خدا هم تحصیل کرده است هم با شخصیت آدم لذت می بره پای صحبت کردنش می شینه... بچه نیست که آدم بهش اعتماد نکنه... پسر عاقلیه... »
مهرداد فقط لپهایش را پر از باد کرد و با عصبانیت سر تکان داد... نمی دانست به پدر ساده دلش چه بگوید... فقط هر دم به خودش لعنت می فرستاد که با برخورد ناشایستش پای کسری را به خانه اش باز کرده!!
خورشید هم از عجله ی کسری در شگفت بود... عجله ی کسری او را دستپاچه و گیج می کرد...
مامان مهری می گفت: « بد هم نیست که محرم بشن... مثل دختر منیر خانم 5 ماه نامزد بود بعد عقد کرد... همه همین کارُ می کنن... »
مهرداد عصبانی جواب می داد: « مامان چرا عجله می کنید... »
مامان مهری: « اگه به تو باشه باید خورشیدُ ترشی بندازیم!! »
مهرداد: « اگه... استغفرالله!! »
مامان مهری: « اگه چی؟! ... یعنی تو این قدر ریش سفید بودی و ما خبر نداشتیم؟! اگه چی؟ ... »
مهرداد: « اگه محرم بشن و یه بلایی سر خورشید بیاره و بزنه به چاک چی کار می کنید؟ »
مامان مهری با رنگ پریده لب هایش را گاز گرفت و گفت: « وای... »
خجالت بکش پسر!! ... خجالت بکش... آخه این چه حرفیه که جلوی من و بابات می زنی؟! »
آقاجون سری تکان داد و گفت: « مهرداد؟! »
مهرداد با تعجب نگاهشان کرد و گفت: « مگه من چی گفتم؟! دارم میگم... »
مامان مهری: « نمی خواد... نمی خواد دیگه بگی... و بعد رو به خورشید گفت: « منو نگاه نکن مادر... پاشو اینا رو جمع کن ببر آشپزخونه!! »
خورشید که می دانست نباید معطل کند با عجله چند پیش دستی را که روی زمین بود برداشت و به سوی آشپزخانه رفت... مامان مهری هم چنان غر می زد: پسره یه ذره عقل نداره... !! ... نمی دونه چه حرفی رو چه جوری و کجا باید بزنه!! ...
با وجود همه ی مخالفت های مهرداد... بالاخره سماجت کسری کار خود را کرد... روز دوشنبه ی همان هفته، همراه خانواده اش و خانواده ی خورشید به محضر رفتند و برای مدت سه ماه محرم شدند... رفتار کسری خورشید را به هیجان آورده بود. یک لحظه از خورشید کنده نمی شد... برای خورشید انگشتر زیبا و گران قیمتی خریده بودند که به انگشتش کردند... کسری کلی گُل خریده بود... خانه ی حسین آقا پر از گل شده بود... سحر و پری به محض دیدن خورشید او را در آغوش گرفتند و اشک ریختند... نمی دانستند خوشحالند یا غمگین... جالب این بود که خورشید از آن دو بیشتر اشک می ریخت...

فصل 53 

حسام گوشی را بدون این که قطع کند رها کرد و از پنجره نگاهی به بیرون انداخت.
ایمان: « چرا گوشی رو ول کردی؟... کیه؟! »
حسام بی آن که جوابی به ایمان بدهد... پالتویش را برداشت و از اتاق بیرون زد...
ایمان: « کجا می ری؟ حسام چی شده؟ »
حسام به سرعت پله ها را پایین رفت... ایمان گوشی را برداشت... هنوز صدای محسن می آمد که می گفت: « حسام... حسام الو... » 
ایمان: « محسن... چی شده؟! چی بهش گفتی؟! »
محسن: « حسام چی شد؟ کجا رفت؟ »
ایمان: « رفت بیرون... حالش اصلاً خوب نبود! تو چی بهش گفتی؟! »
محسن مِن مِن کنان گفت: « هیچی... برو... دنبالش... کار دست خودش نده... ایمان عصبانی شد و فریاد زد: محسن تو رو خدا بی خیال شو... هی زنگ می زنی خبرای جدید می دی که چی؟ چی به تو می رسه؟ حسام دیوونه شده توی این مدت!! دیگه ولش کن... » بعد گوشی را گذاشت و به دنبال حسام دوید...
حیاط شلوغ حرم امام رضا را به سرعت طی کرد... می دانست حسام اغلب کجا می رود... داخل حرم... بعد از یک نگاه کلی... او را دید که گوشه ای نشسته است... با عجله به سویش رفت و گفت: « تو معلوم هست چته؟! داشتی تلفنی حرف می زدی یه دفعه گوشی رو ول کردی راه افتادی اومدی این جا؟! ببینم دیوونه شدی؟! »
غم نگاه حسام آن قدر عمیق و سنگین بود که ایمان فکر کرد کسی از دنیا رفته است... رنگ از روی او هم پرید... چشمان حسام بی فروغ بود انگار ایمان را هم می دید هم نمی دید... دست هایش سرد و بی روح بودند... ایمان ترسیده بود... نگاهش کرد و گفت: « چیه؟! ... حسام... حرف بزن ببینم چی شده؟ »
نگاه حسام به ضریح دوخته شد و اشک توی آن جمع شد... عضلات فکش منقبض شده بود و انگار نمی توانست حرف بزند... ایمان آرام دست روی شانه اش گذاشت و گفت: « چی شده حسام؟ بگو... ، حسام نگاهش کرد و اشک توی صورتش راه گرفت... به زحمت گفت: « دنیام... تاریک شد... خورشیدُ ازم گرفتن!! »
رنگ از روی ایمان رفت و ضربان قلبش تند شد... با دهان نیمه باز خیره به حسام مانده بود... نمی دانست چه بگوید... انگار خواب می دید... به زحمت آب دهانش را قورت داد و گفت: « ... پس... مامانت که گفت خبری نیست!! ... »
حسام لب ها را روی هم فشرده بود... اما فکش می لرزید... اشک ها پشت همُ آرام می آمدند... و او مانعشان نمی شد... دوباره به ضریح خیره شد و گفت: « مادرم... نمی خواسته من بدونم!! »
ایمان که دهانش خشک شده بود... بی رمق در جا نشست... ناگهان فکری کرد و گفت: « پاشو... پاشو بریم.. »
حسام :« برو... من فعلا اینجام »
ایمان : « گوشی اتُ آوردی؟! یه لحظه بده... »
حسام : « واسه چی؟ »
ایمان: : « می خوام بلیط رزرو کنم... باید امشب برگردیم...»
حسام آهی از سر بیچارگی سر داد و گفت : « دیگه دیره!! »
ایمان دوباره کنارش نشست و با عصبانیت گفت : « اون تو رو دوست داره....می فهمی؟! »
حسام دوباره دندانها را روی هم فشرد و گفت : « منم این طوری فکر می کردم...»
ایمان: « به خدا دوستت داره حسام... تو بدبختش کردی... اون هنوز بچه است... معلومه از روی لجبازی این کارُ کرده »
حسام : « خودتم می دونی اگه اون منو واقعا دوست داشت محرم کسی دیگه نمی شد!! »
ایمان: « چی می گی؟! عقد کرده؟ »
حسام سر را به علامت تایید تکان داد و دوباره اشک ریخت... ایمان که هنوز باورش نمی شد ... فریاد زد: گوشی تُ بده.
حسام: « دست بردار ایمان!! »
ایمان: « می گم گوشی تُ بده!!»
حسام : « ایمان، صداتو بیار پایین... یادت رفته کجایی؟! »
ایمان در حالی که سعی می کرد صدایش را کنترل کند گفت : « حسام بهش زنگ می زنم... و او را ترک کرد.... حسام از جا جست و به دنبالش دوید... و صدایش کرد: ایمان... ایمان صبر کن... ایمان کفش هایش را از کفشداری گرفت و توی حیاط مشغول بستن بند آنها شد... حسام بالای سرش ایستاد و گفت : « به کی می خوای زنگ بزنی؟! »
ایمان: « به خورشید »
حسام اخم ها را در هم کشید و گفت : « به کی؟!»
ایمان: « گفتم به خورشید....!! »
حسام: «.....چی ؟! که چی بشه؟»
ایمان: « می خوام همه حقیقت رو بهش بگم...»
حسام: « چه فایده داره؟! »
ایمان: « اون نباید این کارُ می کرد....»
حسام: « اما اون.... اختیار داره خودش تصمیم بگیره... تو نمی تونی مواخذه اش کنی...»
ایمان: « مثل اینکه تو حالیت نیست حسام؟! داره زندگیشو با یکی دیگه شروع می کنه.... تو ایستادی اینجا و داری منو بازخواست می کنی؟ »
حسام: « اون زندگیشو شروع کرده ایمان!!... دیگه واسه گفتن این حرفا دیره!! »
ایمان: « اما تو چی؟! تکلیف تو چی می شه؟ من می دونم اون دوستت داره می خوام بدونم علتش چی بود؟! »
حسام: « خودت اول گفتی ... به لجِ من!! »
ایمان: « مگه با تو حرف زده؟! »
حسام آهی کشید و به آسمان نگاه کرد... آسمان باز ابری بود.. حسام که دوباره اشک توی چشمهایش پر شده بود سری تکان داد و گفت : « آره... چند بار زنگ زد به گوشی ام... می خواست حرف بزنه...»
دوباره اشک ریخت و گفت: « اما من نذاشتم... بهش گفتم، مزاحم نشه!! »
ایمان با حرص گفت : « پس گورِ خودت رو کندی!! آخه چرا این کارُ کردی؟»
حسام: « واسه اینکه... نمی تونستم با خودم کنار بیام... هضمش برام غیرممکن بود... با یکی دیگه دیده بودمش... با چشم های خودم!! »
ایمان: « پس حالا چه مرگته؟! »
حسام: « هیچ وقت به نبودش فکر نکردم... من فقط به زمان نیاز داشتم...»
ایمان: « هر روز یه چیزی می گی تا دیروز هر چی بهت می گفتم یه کاری بکن... همین جا بست نشستی و گفتی: « نمیام... می خوام ببینم چی کار می کنه؟ اون بهت زنگ زده... التماست کرده محلش نذاشتی!! دختر بیچاره چی کشیده... هیچ وقت فکرشو نمی کردم این طور رفتار کنی!! ازت بعید بود!! این قدر بچه گونه و سطح پایین فکر کردن از تو بعیده!! »
حسام که دیگر توان سر پا ایستادن را نداشت در جا نشست و سرش را میان دست ها گرفت... دست هایش می لرزیدند...
آهسته گفت : « می دونم.... حماقت کردم...»
ایمان هم کنارش نشست... دلش سوخت... نباید بر ناراحتیش می افزود... باید سعی می کرد آرامش کند... اما خودش بدتر بود... دلش می خواست با خورشید حرف بزند... دست حسام را گرفت و گفت : « می خوای به مهرداد زنگ بزنیم... شاید محسن چرند گفته باشه!! »
حسام: « چرا باید چرند بگه... خواهرش خونه ... خورشید اینا بود...»
ایمان: « بهت گفتم پنجشنبه باید تهران باشیم قبول نکردی.... خورشید می دید اومدی... محال بود این کارُ بکنه... حالا گوشی تُ بده...»
حسام: « به کی می خوای زنگ بزنی؟!»
ایمان: « باباجون به مادرم... کارش دارم یه لحظه بده!! »
حسام با تردید نگاهش کرد و گوشی را به او داد...
ایمان خیلی سریع شماره ای گرفت و بعد از چند ثانیه گفت : « سلام مهرداد... من ایمانم... خوبی...»
مهرداد: « سلام... چطوری...؟»
حسام لب ها را به هم فشرد و گفت : « قطع کن... می گم قطع کن »
ایمان از او فاصله گرفت و گفت : « مهرداد... ما اینجا یه خبری شنیدیم... می خوام بدونم راسته یا نه؟! »
مهرداد عصبی شد و فریاد زد: « راسته.... به حسام بگو... اگه زندگی خورشید خراب بشه... بیچاره ش می کنم... می کشمش... و بعد قطع کرد...»
ایمان شل و وارفته به حسام خیره شد و سرتکان داد....

 

فصل 54

خورشید: « اگه این طوری بیای دم مدرسه و هر روز جلوی بچه ها سوارم کنی اخراجم می کنن!! »
کسری: « چه بهتر!! اون وقت دیگه همه اش پیش منی... »
خورشید خندید و گفت: « اون وقت دانشگاه هم نمی تونم برم... »
کسری: « بازم بهتر!! »
خورشید: « اِ... مگه نگفتی حتماً باید به دانشگاه فکر کنم!! »
کسری خندید و گفت: « آره... تا می تونی بهش فکر کن!! اما فقط فکر کن!! »
خورشید خنده اش گرفت و روی پای او کوبید و گفت: « خیلی لوسی!! »
کسری دستش را گرفت و بوسه ای روی انگشت های کوچکش نشاند و گفت: « خیلی ماه می شی وقتی می ترسی و جا می خوری! »
کسری: « گرسنه ات نیست؟ »
خورشید: « حالا زوده به گرسنگی فکر کنم! هنوز تا افطار کلی راه مونده!! » 
کسری: « جونِ من روزه ای؟! »
خورشید: « آره به خدا »
کسری: « دیروزم که روزه بودی!! »
خورشید: « خب معلومه که روزه بودم... مثل این که ماه رمضونه ها »
کسری: « دست بردار خورشید... این حرفا چیه آخه!! »
خورشید: « عوض این که تو هم روزه بگیری داری به من می گی نگیرم؟! »
کسری: « آخه این طوری که نمی شه!! نمی تونیم با هم یه ناهار بخوریم یه نوشیدنی بخوریم!! می خواستم فردا ببرمت خونه امون...مامانم ازت پذیرایی کنه!! »
خورشید: « روزه هم نبودم نمی تونستم بیام... »
کسری: « چرا؟ »
خورشید: « هم این که مدرسه داشتم هم مهرداد محاله بذاره!! »
کسری لحظه ای عصبی شد و گفت: « مهرداد بی خود می کنه!! مگه با اونه؟! »
خورشید چشم هایش را گرد کرد و کسری را نگاه کرد...
کسری: « چیه؟! چیز بدی گفتم؟! آخه این مهرداد چی کاره است؟ »
خورشید: « کسری!! ... مهرداد برادرمه... چرا این طوری درباره اش حرف می زنی... اون عزیزترین کس منه... »
کسری: « این طوری حرف می زنی دیوونه می شم پرتت می کنم پایین ها!! »
خورشید حیرت زده نگاهش کرد و رنگ از رویش پرید... صورت کسری جدی بود و نگاهش خشن... خورشید منتظر بود او چیزی بگوید و حرفش را پس بگیرد اما کسری هم چنان با سرعت می راند و نگاهش هم نمی کرد... بغض گلوی خورشید را فشرد... خیلی برایش سنگین بود که کسری این طور بی رحمانه حرف بزند... این طوری بی ملاحظه... و تازه دست پیش هم گرفته بود... چنان جدی و اخمو بود که خورشید از او می ترسید.
خورشید با خودش گفت: « لابد جلوت، هیچ وقت نمی تونم اسم مهردادُ بیارم... چه قدر نسبت به مهرداد عقده داره!! »
خورشید ساکت بود و خیره به آن سوی شیشه... ترس لحظه به لحظه وجودش را بیشتر و بشتر می فشرد... که...
خورشید آهسته سر چرخاند و نگاهش کرد... کسری هم چنان جلو را نگاه می کرد... در حالی که به خورشید نگاه می کرد گفت: «تا وقتی پیش منی از هیچ کس دیگه حرف نمی زنی عزیزم!! »
ته دلِ خورشید خالی شد... از امر و نهی کردن کسری احساس بدی می کرد... فقط 10 روز از نامزدی اشان گذشته بود و او این طور گستاخانه امر می کرد که از برادرش حرف نزند...
خورشید خود را جمع و جور کرد و گفت: « منظورت چیه؟! مهرداد داداشمه غریبه که نیست!! »
کسری همان طور که اخم کرده بود... ابروها را بالا انداخت و گفت: « نیاز به معرفی نداره خیلی وقته می دونم مهرداد داداشته... و منظورم دقیقاً همینه!! مهرداد و هر کسِ دیگه! »
خورشید اخم کرد و گفت: « اصلاً نمی فهمم چی می گی؟! »
کسری: « عجله نکن... به موقعش می فهمی... »
خورشید که اصلاً سر از حرف های کسری در نمی آورد خسته و گرسنه و عصبی خیره به بیرون ماند... نزدیک خانه که شدند... گفت: « کسری من همین جا پیاده می شم... »
کسری بدون این که به حرف خورشید توجهی کند با سرعت داخل کوچه اشان شد و پشت در خانه اتومبیل را متوقف کرد... خورشید عصبی و متشنج در را باز کرد و پیاده شد... محسن دم در ایستاده بود و تا خورشید را دید به خانه رفت... خورشید تا خواست زنگ بزند مهرداد در را باز کرد... با اخم هایی در هم و چهره ای ناراحت... گفت: « سلام »
مهرداد: « سلام جوجوی اخمو!! کجایی؟ نمی گی نگران می شیم؟ »
خورشید: « ببخشید... »
کسری در اتومبیل را باز کرد و پیاده شد و از همان جا بلند گفت: « خورشید به مامان سلام برسون... چه طوری مهرداد؟ »
مهرداد رو به کسری پرسید: « خورشید چه اش بود؟! » 
کسری: « هیچی... دلش واسه ی شما تنگ شده!! »
و سوار اتومبیل شد و بدون خداحافظی رفت... مهرداد در را پشت سرش بست و دوید بالا...
مهرداد: « جوجو... ؟! چه خبر شده؟! چرا این یارو این طوری کرد؟ دعواتون شده؟ »
خورشید مقنعه اش را از سرش بیرون کشید و کنار بخاری دراز کشید و گفت: « وای... خیلی گرسنه ام... »
مهرداد: « می گم با کسری دعوات شده؟! »
خورشید نگاه بی رمقی به مهرداد کرد و گفت: « ازش حرصم گرفته خیلی از خود راضیه، بی شعور!! »
مهرداد: « اِ اِ خجالت بکش... آدم این جوری پشت سر مرد آینده اش حرف می زنه؟! »
خورشید: « بره گم شه!! با خودش مشکل داره!! ... به من می گه تا وقتی کنار منی از هیچ کس حرف نزن!! »
مهرداد با نگرانی نگاهش کرد... بعد غمگین شد و بعد لبخندی زد و گفت: « از من حرف می زدی؟! »
خورشید: « من که بهش رو نمیدم بخواد پر رویی بکنه!! »
مهرداد: « باز جوجوی بی ادبی شدی!! »
خورشید: « مهرداد؟ ... » و بعد آرام بلند شد و در جا نشست... پاها را جمع کرد و گفت: « از این برخوردهاش می ترسم... میگم نکنه عروسی کنم نذاره دیگه تو رو ببینم؟! »
مهرداد لبخندی زد و گفت: « از چی می ترسی دیوونه؟! همه اش یه هفته است باهاش آشنا شدم نمی شه چیزی بهش بگم... خدا شاهده بخواد بعداً از گل پایین تر بهت حرف بزنه روزی سه بار از خجالتش در می آم تو هم نگران نباش... خب؟ »
خورشید: « دوست ندارم با هم دعوا کنید... مهرداد من دوست دارم تو باهاش صمیمی بودی!! »
مهرداد: « خیلی خب... نمی خواد نگران باشی درستش می کنم... بعدشم... اگه تو و کسری همدیگه رو دوست داشته باشین واسه من کافیه... نمی خواد از منم حرف بزنی!! »
خورشید: « می ترسم نسبت به همه حساسیت نشون بده اون وقت چی؟ »
مهرداد: « فکر نکنم این طوری باشه... خب دوستت داره دیگه... حسودی می کنه... !! و خندید و گفت: گفتم که... کاش یه جوجه اردک زشت بودی کسی هم کاری به کارت نداشت!! »
خورشید شکلک عجیب و غریبی به صورتش داد و گفت: « این طوری؟ »
مهرداد خندید و گفت: « نه... خوبه... با این که روزه ای... عصبی هم هستی اما هنوز جای امیدواری هست!! »
خورشید همه اش می ترسید نکند کسری دیگر زنگ نزند... به پری زنگ زد تا کمی با او حرف بزند... شاید حالش بهتر شود...
پری: « دیگه سراغی از ما نمی گیری خورشید خانم!! »
خورشید: « مگه این کسری مهلت می ده؟! به خدا از روزی که نامزد شدیم یه روز نشده من تنهایی بیام خونه... می ترسم بچه ها به مدرسه خبر بدن... بعدشم دیر میام خونه... خسته و گرسنه!! فکرشو بکن با کلی درس که باید بخونم... »
پری: « دیگه ترک تحصیل کن خلاص!! »
خورشید: « برو!! »
پری: « آره دیگه آقا کسری باعث شده از همه چیز بِکَنی... فقط درس مونده!! »
خورشید: « خب حالا... اگه متلک پرونی ات تموم شده ادامه بدم!! »
پری: « تهدیدم نکن بی شعور!! اگه بدونی چه قدر حرصم می گیره یارو از راه نرسیده همه چی رو به ما حروم کرده!! دیگه جرات نداریم یه زنگ بهت بزنیم!! »
خورشید خندید و گفت: « بابا کسرای بدبخت که کاری به تو نداره... چرا الکی شلوغش می کنی!! »
پری: « از نگاهش می ترسم... یه جوری نگاه می کنه انگار همه ایراد دارن!! خیلی هم پُز می ده!! »
خورشید: « اون همین طوریه... با منم همینه پری!! ژست و ادا زیاد داره دیگه... چی کارش کنم!! »
پری: « لابد تو می میری واسه این ژست و اداهاش؟! »
خورشید خندید و گفت: « راستش سعی می کنم بهش عادت کنم... یه جوریه انگار اصلاً نمی تونی بشناسیش... لحظه به لحظه نکته های جدید کشف می کنم!! »
پری: « خب کشف جدیدت چی بوده؟! »
خورشید: « خیلی حسوده!! »
پری خندید و گفت: « پس عاشقته!! »
خورشید: « این طوری خیلی اذیت می شم »
پری: « عادت می کنی... خودش چه طوریه... چه قدر دوستش داری؟ »
خورشید: « نمی دونم... راستش پری... اون خیلی جذابه... رفتارش هم آدمُ یه جوری مطیع می کنه!! باورت می شه من در برابرش یه جورایی کم می یارم همه اش دارم حرف گوش می کنم دیگه!! تا می خوام اعتراض کنم یه جوری دست پیش می گیره که توی موضوعی که فکر می کردم 100 درصد مقصر اونه!! در نهایت خودمُ مقصر می دونم!! »
پری: « خب... این که خیلی بده... در حقیقت اون داره اعتماد به نفس تو رو می گیره!! »
خورشید: « آره... یه جورایی انگار هم از رفتارش خوشم میاد هم نه!! »
پری: « این رفتار فقط الان برات جذاب و جالبه... توی زندگی احساس بدبختی بیچاره ات می کنه خورشید... تو رو خدا درست فکر کن... توی این مدت باید سعی کنی خیلی خوب بشناسیش... خونه اشون نرفتی؟ »
خورشید: « نه بابا... مهرداد نمی ذاره... »
پری: « خب... حداقل می رفتی خونه زندگیش رو از نزدیک می دیدی!! آخه بابا چه قدر تو ساده ای!! »
خورشید: « چی می گی پری؟! مهران رفته اون جا رو دیده خونه اشون همون آدرسیه که داده دروغ نگفته!! »
پری: « نمی گم دروغ گفته... ولی تا توی خونه و زندگیش نرفتی چه می دونی چه کاره اند با اون مامانِ پُر افادهاش!! »
خورشید: « چه طوری برم؟ مهرداد چی؟ »
پری: « لازم نیست مهرداد بفهمه... فقط به خاله بگو، که بدونه اون جایی بعد از مدرسه که اومد دنبالت با هم برید اون جا... حداقل 2 کلمه حرف بزنید »
خورشید: « خب کسری خیلی می گه دوست داره من برم خونه اشون! »
پری: « اون که معلومه خیلی دوست داره!! »
خورشید: « مهرداد هم واسه همین نمی ذاره برم... »
پری: « به هر حال نامزدته... ولی خب مواظب باش... با این خصوصیات اخلاقی که تو می گی... خیلی سخته... »
خورشید: « چی سخته؟ »
پری: « کنار اومدن با این آدم!! البته خب انتخابِ خودته!! »
خورشید: « تو دیگه اینو نگو پری!! »
پری: « پس چی بگم؟! انتخاب کی بود؟! هزار بار دیگه هم می گم انتخاب خودت بود... بهت می گم که تقصیر خودت رو گردن کسی نندازی درسته که تو برای رسیدن به حسام خیلی دستُ پا زدی اما صبر نکردی »
خورشید: « اونم صبر نکرد... اون که بدتر بود... بهت که گفتم... با دختره راه افتاده بود توی کوچه... »
صدای خورشید غمگین شد و دوباره یادش آمد که چه قدر دلتنگ حسام است...
پری: « من نمی خوام ناراحتت کنم خورشید... اما تو که حسام این همه دوست داشتی باید بیشتر درکش می کردی... باید... »
خورشید در حالی که گریه می کرد گفت: « پری... من خیلی التماسش کردم به من گفت مزاحم نشو!! ... چه قدر می گفتم اشتباه کردم!؟ چه قدر التماس می کردم... ازش متنفر شدم... !! »
پری: « حالا چرا گریه می کنی!؟ ببین... واسه ی همین می گم زود تصمیم گرفتی... تو باید وقتی تصمیم می گرفتی به کسری یا هر کسِ دیگه ای جواب بدی که وقتی اسم حسام می اومد گریه نمی کردی!! »
خورشید: « من اگه هزار سال دیگه هم عمر داشته باشم... اسمش که بیاد گریه می کنم!! »
پری: « نه بابا... چند وقت دیگه عاشق کسری می شی همه چی یادت می ره!! »
خورشید: « می دونم که به این حرفت هیچ اعتقادی نداری!! اما... خدا کنه!! ... پری من قطع می کنم ممکنه کسری زنگ بزنه... »
پری: « باشه دیگه غصه نخوری ها »
خورشید: « نه... فعلاً... »
به محض این که گوشی را گذاشت... باز تلفن زنگ خورد... می دانست کسری است با خود فکری کرد و گوشی را برنداشت... »
مامان مهری برای افطار خرید کرده بود همراه با مهرداد که به او کمک می کرد وارد خانه شد...
مهرداد: « تلفنُ بردار جوجو...؟ »
خورشید که به ظاهر کنار بخاری خوابیده بود اهمیتی نداد...
مهرداد نگاهی به شماره ی روی دستگاه انداخت... شماره ی کسری بود... بلند گفت: « جوجو... ؟! ... قوقولی خانه!! »
مامان مهری به سویش بُراق شد و گفت: « اِ... هنوز بنده خدا نیومده براش اسم گذاشتی؟! »
خورشید همان طور که دراز کشیده بود... از شنیدن اسم قوقولی خان به خنده افتاد... ثانیه ای بعد... مامان مهری و مهرداد و خورشید هر سه بلند بلند به نام تازه داماد می خندیدند...
صدای زنگ تلفن قطع شده بود...

فصل55 

سفره افطاری انداخته بودند و همه دور آن نشسته بودند و دعا می کردند... خورشید چشم ها را بسته بود که دعا کند... اما همه اش فکر می کرد چقدر این ماه رمضون با ماه رمضون های گذشته فرق می کنه... ماه رمضونِ پارسال، چقدر خوب بود.... هر شب حسام  به بهانه افطاری آوردن می اومد درِ خونه امون... خدایا حسام الان کجاست؟ حتما کنارسفره افطاری نشسته... کدوم سفره؟! طفلکی توی شهر غریب کی براش سفره افطار می چینه؟!... تسبیح آبی را در دست می چرخاند صلوات های ان شب را می فرستاد... و نمی دانست مهرداد تمام حواسش به اوست... چشم ها را بست و با خود گفت: « خدایا هر جا که هست همیشه سالم باشه.... خوشحال باشه....» 
مهرداد با ضربه ای روی پای او، تمام افکارش را به هم ریخت....
مهرداد: « کجایی؟! چایی ات سرد شد!!»
خورشید که دوباره بدجوری احساس دلتنگی می کرد تسبیح را بوسید و به گردنش آویخت و چای را برداشت و نوشید... صدای زنگ نگذاشت مهرداد بنشیند... کسری بود... با یک کادوی بزرگ و یک جعبه شیرینی... خورشید از جا برخاست ... چطوری فراموش کرده بود کسری ممکنه است بیاید؟!... کسری با کت و شلوار اسپرت و لبخندی محسور کننده پیش آمد... او اصلا خجالتی نبود اما با رفتارش همه را خجالت زده می کرد...!! کادو و شیرینی را روی پله ها گذاشت و جلوی همه خورشید را در آغوش گرفت و گفت: « حالا دیگه جواب تلفن منو نمی دی؟! »
مامان مهری و حسین آقا هر کدام با شرمندگی خود را مشغول کاری نشان دادند.... اما مهرداد به او زل زده بود.... و از جایش تکان نمی خورد...
مامان مهری: « آقا کسری بفرمایید داخل... ما تازه می خواستیم افطار کنیم »
کسری لبخند زد و گفت : « مامان جون... اجازه می دین خورشیدُ ببرم بیرون.... این طوری دوتایی افطار می کنیم...»
مامان مهری نگاهی به آقاجون انداخت ... آقاجون هم گفت : « والله هر طوری میل شماست... البته الان هم دیگه دیره...»
کسری: « زود برمی گردیم... قول می دیم...!! و خندید....»
آقاجون هم خندید و گفت : « اختیار دارید....»
کسری: « بدو خورشید خانم یه چیزی بپوش بریم....»
خورشید به مهرداد نگاه کرد که هنوز ایستاده بود و تماشایشان می کرد.. خورشید یواش گفت: « برم؟ »
مهرداد نگاهی به کسری انداخت و با لبخند به خورشید گفت : « برو عزیزم »
خورشید که رفت... مهرداد بلند گفت : « جوجو... لباس گرم بپوش... سرما نخوری... و به کسری گفت : آروم رانندگی می کنی دیگه؟!...»
کسری پوزخندی عصبی زد و گفت: « با اجازه شما!! »
کسری روبروی یک رستوران سنتی اتومبیل را پارک کرد... دست خورشید را گرفت و در حالی که ترانه همیشگیش را برای خورشید زمزمه می کرد وارد رستوران شدند....کنار هم نشستند و غذا سفارش دادند....
کسری: « افطار نکرده بودی؟! »
خورشید: « نه...»
کسری: « واقعا چه جوری تا این موقع طاقت میاری؟! گرسنه ات نمی شه؟ »
خورشید: « معلومه که گرسنه ام می شه اما یه لحظه است... اون لحظه که بگذره اصلا دیگه حس نمی کنم... تو اصلا روزه نمی گیری؟ »
کسری لبخندی زد و گفت: « نه! تا حالا که نگرفتم!! »
خورشید: « مامان و بابات چی؟ »
کسری باز خندید و گفت: « نه بابا...»
خورشید: « آخه چرا؟ برای سلامتی شون خوبه!! »
کسری: « زیاد به سلامتی شون فکر نمی کنن و باز بلند بلند خندید!! »
خورشید: « یه جوری می خندی... انگار داری مسخره ام می کنی! »
کسری که از شدت خنده اشک توی چشمهایش جمع شده بود گفت : « آخه خیلی با نمک حرف می زنی...»
بعد از دقایقی صحبت... کسری دوباره جدی شد و گفت : « خورشید،... مهرداد چرا بهت می گه جوجو؟! »
خورشید: « دوست داره... از بچگی هر وقت خیلی خوشحال بود یا برعکس وقتهایی که می خواست لج منو در بیاره اینطوری صدام می کرد... اما بعدها دیگه عادت کرد... منم عادت کردم »
کسری: « من دوست ندارم ... اگه قرار باشه یه نفر جور دیگه ای تو رو صدا کنه اون یه نفر منم نه مهرداد و نه هیچ کس دیگه...»
خورشید: « ببین کسری.... اگه باز اومدیم بیرون توی این سرما... توی این موقعیت!! درباره مهرداد و رابطه اش با من جر و بحث بکنیم و آخر قهرکنی.... بگو تکلیف خودمُ بدونم!! »
کسری: « بَه چه دلِ پری هم داری خورشید خانم...!!» و بعد دست ها را بالا برد و گفت : « تسلیم... امر، امرشماست... از خودمون حرف می زنیم!!...»
بعد دوباره چهره جذابش لبخند جذاب تری پیدا کرد و خیره به خورشید شد.
آن شب کسری سعی داشت تمام ناراحتی ها را از دل خورشید بیرون کند... برای همین حتی یک لحظه هم نگاه شیدا و عاشقش را از خورشید دریغ نکرد... حرفهای زیبا و عاشقانه اش را تا لحظه های آخر زیر گوش خورشید زمزمه کرد.... و وقت رفتن از او خواست انگشتری را که برایش خریده اند به انگشت کند...
و از اینکه خورشید موافقت خود را برای امدن به خانه شان اعلام کرده بود خوشحال می نمود... وقتی کسری خورشید را به خانه آورد مهرداد نبود.... آن شب حس بهتری نسبت به کسری پیدا کرده بود... احساس می کرد... دلش می خواهد بیشتر با او باشد... او به راستی مرد جذاب و دلنشینی بود... و رفتارش به نوعی خورشید را جذب می کرد...
مهرداد که آمد فقط گفت : « چطوری؟ »
خورشید هم بدون حرف فقط لبخند زد.... از چهره مهرداد پیدا بود که سعی دارد احساسش را پنهان کند... انگار داشت تمرین بی تفاوتی می کرد...
خورشید: « ناموفقی؟!! »
مهرداد: « چه طور؟! »
خورشید: « باید می گفتی توی چی؟! »
مهرداد: « تویِ چی؟ »
خورشید: « تمرینِ بی تفاوتی!! »
مهرداد: « حالا بگم چطور؟! »
خورشید: « بگو »
مهرداد : « چطور؟ »
خورشید: « هنوز پوستت نازکه!!... ناراحتی از زیرش پیداست...»
مهرداد: « پس اشکال از پوستمه!! باید پوست کلفت بشم...»
خورشید تا خواست جواب بدهد مامان مهری با چشم غره از جلویشان رد شد و گفت : « خورشید پاشو بیا کمکم سحری رو اماده کنم...»
مهرداد که تازه سرحال امده بود چشمکی به خورشید زد که ( ادامه بدیم )..... و گفت : « خنده اش مسری هست؟ »
خورشید: « نه متاسفانه!! مسحور کننده است دلهره آوره!! »
مهرداد: « لعنتی!! پس سعی کن نخندونیش!! »
خورشید: « سعی من بی فایده است از من دستور نمی گیره!! اون فقط دستور می ده ...!!»
مهرداد: « می گم قوقولی خانه !! می گین چرا می گی؟! »
مامان مهری فریاد زد: « مهرداد... بس کن دیگه... خورشید به جای این چرندیات پاشو بیا کمکم کن... خسته ام به خدا...»
آقاجون که تازه از مسجد آمده بود... کتش را آویزان کرد و گفت : « مهری خانم... خودم اومدم کمکت...»
مهرداد: « دمت گرم آقاجون!! »
آقاجون چشمهایش را گرد کرد و به مهرداد زل زد!!
مهرداد خندید و گفت : « نوکرم!! »
آقاجون سری تکان داد و خنده اش گرفت و به آشپزخانه رفت...

 






مطالب مرتبط با این پست
.



می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: